مناقب اهل بيت عليهم السلام از ديدگاه اهل سنت

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور: مناقب اهل بيت عليهم السلام از ديدگاه اهل سنت / تاليف هاشمي، محمد طاهر، 1370 - 1292؛ به اهتمام و با مقدمه ناصر حسيني ميبدي

مشخصات نشر: مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي، انتشارات، 1378.

مشخصات ظاهري: [چهل و پنج] ، 464 ص. جدول، نمونه، عكس

شابك: 964-444-218-015000ريال؛ 964-444-218-015000ريال؛ 964-444-218-015000ريال؛ 964-444-218-015000ريال؛ 964-444-486-8

وضعيت فهرست نويسي: فهرست نويسي قبلي

يادداشت: پشت جلد به انگليسي: M. T. Hashemi Shafee. The hogiography of Holy prophet's family frome the view -point of the sunni sect.

يادداشت: چاپ دوم: 1381؛ 25000 ريال

يادداشت: كتابنامه

موضوع: چهارده معصوم -- مدايح و مناقب

موضوع: چهارده معصوم -- احاديث اهل سنت

موضوع: خاندان نبوت -- احاديث اهل سنت

شناسه افزوده: ميبدي، ناصر، مقدمه نويس و مصحح

شناسه افزوده: بنياد پژوهشهاي اسلامي

رده بندي كنگره: BP36 / ه24م 8

رده بندي ديويي: 297 / 95

شماره كتابشناسي ملي: م 78-21864

فضائل و مناقب حضرت امام علي الرضا عليه السلام

قول مولانا عبدالرحمن جامي در كتاب شواهد النبوة بعين عبارت:

علي بن موسي بن جعفر رضي الله عنهم:

وي امام هشتم است و كنيت وي ابوالحسن استجيون كنيت پدر وي كاظم رضي الله عنه، و از كاظم رضي الله عنه آرند كه فرمود: وي را عطا دادم كنيت خود را و لقب او رضاست. [1].

قيل لا بي جعفر محمد بن علي الرضا رضي الله عنهما. ان اباه سماه المأمون الرضا و رضيه لولايه عهده، فقال: بل الله سبحانه سماه الرضا لانه كان رضا الله عزوجل في سمآئه و رضا رسول الله صلي الله عليه و سلم في ارضه و خص من بين آباءه الماضين بذلك، لانه رضي به الخالفون كما رضي به الموافقون، و كان ابوه موسي الكاظم يقول: ادعو الي ولدي الرضا، و اذا خاطبه

[صفحه 203]

قال يا

اباالحسن. [2].

ولادت وي در مدينه بوده است روز پنجشنبه يازدهم ربيع الآخر سنة ثلث و خمسين و مائة بعد وفاة جده الصادق رضي الله عنه بخمس سنين و قيل غير ذلك [3] و وفاة وي در ولايت طوس بوده است در قرية سناباد از روستاي نوقان، و قبر وي در قبة هارون الرشيد است در قبة ئي كه در سراي حميد بن قطب الطائي است، و ذلك في شهر رمضان التسع بقين منه يوم الجمعة سنة ثمان و مأتين. [4].

مادر وي ام ولد بوده، ولها السمآء، منها اروي و نجمه و سمانه. و ام البنين، و استقر اسمها علي تكتم [5] گويند كه: وي كنيزك حميده مادر كاظم رضي الله عنه بود، شبي حميده مصطفي را صلي الله عليه و سلم در خواب ديد كه فرمود نجمه را به پسر خود موسي بخش كه زود باشد كه از وي فرزندي بوجود آيد كه بهترين اهل زمين باشد، از ام رضا رضي الله عنه روايت كنند كه گفت چون به رضا حامله شدم هرگز از خود ثقل حمل در نيافتم، و در خواب از شكم خود آواز تسبيح و تهليل مي شنيد و هول و هيبت بر من غلبه مي كرد. چون بيدار

[صفحه 204]

مي شدم هيچ آواز نمي آمد. و در زمان ولادت دستها به زمين نهاد و روي به آسمان كرد و لب مبارك مي جنبانيد چنانكه كسي سخن گويد و مناجات كند. [6] و يكي از خواص كاظم رضي الله عنه چنين روايت كرده است «و الله تعالي اعم» كه روزي كاظم رضي الله عنه مرا گفت كه هيچ دانسته يي از تاجران مغرب كسي آمده است؟

گفتم ندانسته ام فرمود كه آمده است، با وي سوار شديم و برفتيم تا به آن مغربي رسيديم هفت كنيزك بر ما عرض كرد هيچ كدام را قبول نكرد و فرمود كه ديگر عرض كن گفت: ديگر نمانده است مگر كنيزكي كه بيمار است، فرمود: كه چه شود كه وي را عرضي كني قبول نكرد، پس بازگشت، روز ديگر مرا فرستاد كه وي را بگوي كه غايت ثمن وي چيست هر چه گويد به آن بخر، پيشروي رفتم گفت كه از چنين و چنين كم نمي كند. گفتم كه به آنچه گفتي خريدم. گفت: بتو فروختم، اما بگوي كه وي با وي همراه بودي كيست؟ گفتم: مردي است از بني هاشم، گفت: از كدام قبيله بني هاشم؟ گفتم: من بيش از اين نميدانم. گفت: ترا چيزي بگويم، چون اين كنيزك را از اقصي بلا مغرب خريدم. زني از اهل كتاب مرا ديد گفت اين كنيزك چيست؟ گفتم كنيزكي است كه از براي خود خريده ام، گفت اين كنيزك از ان قبيل نيست كه آن تو باشد مي بايد كه اين نزديك بهترين اهل ارض باشد كه از وي در اندك وقتي فرزندي آيه كه از شرق تا غرب مثل وي نباشد. راوي گويد چون وي را آوردم اندك روزگاري بيش نبود كه

[صفحه 205]

رضا عليه الرضوان متولد شد. [7].

عن موسي الكاظم رضي الله عنه انه قال: رايت رسول الله صلي الله عليه و سلم في المنار و اميرالمؤمنين علي رضي الله عنه فقال رسول الله عليه و سلم علي ابنك ينظر بنور الله عزوجل و ينطق بحكمة يصيب و لا بخطي و يعلم و لا يجهل قد ملاء

الارض حكما و علما. [8].

و هر چند بر زبانها مذكور است و در كتابها مسطور است از مناقب و فضايل رضا رضي الله عنه اندكي است از بسيار و قطره ايست از بحر ذخار اين مختصر را گنجائي آن نيست لا جرم بر بعضي از كرامات و خوارق عادات اقتصار ميرود: [9].

و از آن جمله آن است: چون مأمون وي را ولي عهد خود ساخت هر گاه قصد ملاقات مأمون كردي خادمان و حاجبان استقبال وي كردندي، و پرده را كه بر درگاه مأمون آويخته بودي بالا داشتندي تا وي درآمدي و آخرالامر بنا بر تقابلي كه ميان اصحاب نفس و هوا و ارباب صدق و صفا مي باشد ايشان را تفرقي از رضا رضي الله عنه واقع شد، با يكديگر اتفاق كردند كه من بعد بر قاعده ي معهود استقبال وي نكنند و پرده را بالا نكنند، چون ديگر بار رضا

[صفحه 206]

رضي الله عنه آمد، ايشان نشسته بودند، بي اختيار برجستند و استقبال كردند و پرده را بالا داشتند، چون وي درون رفت با يكديگر گفتند اين چه بود كه ما كرديم. ديگر بار اتفاق كردند كه كرت ديگر اين كار نكنيم. چون كرت ديگر آمد برخاستند و سلام كردند. اما برداشتن پرده متوقف داشتند، خداي تعالي بادي برانگيخت كه از آن پرده را برداشت پيش از آنكه ايشان بر مي داشتند. چون وي درآمد آن باد ساكن شد. و چون قصد بيرون آمدن كرد باز آن باد برخاست و آن پرده را بالا داشت، آن جماعت چون آنرا ديدند گفتند: هر كه را خداي تعالي عزيز گردانيد هيچكس او را خوار نمي تواند كرد

و به عادت معهود خود عود كردند. [10].

و از آن جمله آنست كه: دعبل بن علي الخزاعي رحمه الله از شعراي فصيح آن عصر بود. گويد: كه چون من آن قصيده را گفتم: « مَدَارِسُ آيَاتٍ خَلَتْ مِنْ تِلَاوَة». آن را پيش رضا رضي الله عنه بردم در خراسان در آن وقت كه ولي عهد مأمون بود. چون آن را بخواندم استحسان كرد و فرمود كه: اين را پيش هيچكس ديگر مخوان مگر آنكه من گويم. خبر من به مأمون رسيد مرا طلب داشت و احوال من پرسيد پس گفت: قصيده مدارس آيات را بخوان. من تعلل كردم، فرمود كه: رضا را رضي الله عنه حاضر كردند. فرمود، يا اباالحسن دعبل را از قصيده ي مدارس آيات پرسيدم نخواند رضا رضي الله عنه فرمود كه: اي دعبل آن را بخوان بخواندم استحسان نمود و پنجاه هزار درهم عطا داد و رضا رضي الله عنه نزديك

[صفحه 207]

به آن عطا داد، من گفتم: يا سيدي! مي خواهم كه مرا از جامه هاي خود چيزي ببخشي تا كفن من باشد. مرا پيراهني داد كه پوشيده بود، و منشفه اي داد به غايت لطيف و فرمود كه اينها را نگاهدار كه به آن از آفات نگاهداشته خواهي شد. بعد از آن قصد مراجعت به عراق كردم، در راه بعضي از كردان بيرون آمدند و قافله ي ما را غارت كردند چنانكه با من پيراهن كهنه يي ماند و بس، و بر هيچ چيز چندان تأسف نداشتم كه بر آن پيراهن و منشفه، و در آن سخن كه رضا رضي الله عنه فرموده بود كه: «اين را نگاهدار كه به آن نگاهداشته خواهي شد»

متفكر مي بودم، ناگاه ديدم كه يكي از آن كردان بر اسب من سوار، و جامه ي باراني من در برآمد و نزديك من بايستاد و منتظر آنكه اصحاب وي جمع شوند و اين بيت را خواندن گرفت كه: مَدَارِسُ آيَاتٍ خَلَتْ مِنْ تِلَاوَة. و گريه آغاز كرد، با خود گفتم عجب است اينكه دزدي از كردان طريق محبت اهل بيت رسول صلي الله عليه و سلم مي ورزد پس طمع كردم كه شايد پيرهن رضا را رضي الله عنه و منشفه وي به دست من آيد. وي را گفتم: يا سيدي اين قصيده را كه گفته است؟ گفت: ترا به اين چكار؟ گفتم: مرا در اين سري هست كه خواهم گفت. صاحب آن از آن مشهورتر است كه كسي نداند. گفتم: آن كيست؟ گفت: دعبل بن شاعر آل محمد صلي الله عليه و سلم. گفتم: اي سيدي والله دعبل منم و اين قصيده را من گفته ام. استبعاد بسيار كرد، و اهل قافله را طلب كرد و از ايشان استفسار نمود، گواهي دادند كه اين دعبل است، هرچه از قافله گرفته بود

[صفحه 208]

همه را پس داد و هيچ نگاه نداشت، و ما را بدرقه كرد و از محل خطر گذرانيد پس من و قافله به بركت آن پيراهن و منشفه از بلا برستيم و نگاهداشته شديم [11].

و قصيده دعبل اين است:

ذَكَرْتُ مَحَلَّ الرَّبْعِ مِنْ عَرَفَاتٍ

فَأَسْبَلْتُ دَمْعَ الْعَيْنِ بِالْعَبَراتِ

وَ قَلَّ عُرَى صَبْرِي وَ هَاجَتْ صَبَابَتِي

رُسُومُ دِيَارٍ أَقْفَرَتْ وَعْرَاتٍ

مَدَارِسُ آيَاتٍ خَلَتْ مِنْ تِلَاوَةٍ

وَ مَنْزِلُ وَحْيٍ مُقْفِرُ الْعَرَصَاتِ

لِآلِ رَسُولِ اللَّهِ بِالْخَيْفِ مِنْ مِنًى

وَ بالركن وَ التَّعْرِيفِ وَ الْجَمَرَاتِ

دِيَارُ عَلِيٍّ وَ الْحُسَيْنِ وَ جَعْفَرٍ

وَ حَمْزَةَ وَ السَّجَّادِ ذِي

الثَّفِنَاتِ

دِيَارٌ عَفَاهَا جَوْرُ كُلِّ جون مباكر

وَ لَمْ تَعْفُ بِالْأَيَّامِ وَ السَّنَوَاتِ

دِيَارٌ لِعَبْدِ اللَّهِ وَ الْفَضْلِ صِنْوِهِ

سَلِيلِ رَسُولِ اللَّهِ ذِي الدَّعَوَاتِ

مَنَازِلُ كَانَتْ لِلصَّلَاةِ وَ لِلتُّقَى

وَ لِلصَّوْمِ وَ التَّطْهِيرِ وَ الْحَسَنَاتِ

مَنَازِلُ جَبْرَئِيلُ الْأَمِينُ يَحُلُّهَا

مِنَ اللَّهِ بِالتَّسْلِيمِ وَ الزَّكَوَاتِ

مَنَازِلُ وَحْيِ اللَّهِ مَعْدِنُ عِلْمِهِ

سَبِيلُ رَشَادٍ وَاضِحُ الطُّرُقَاتِ

مَنَازِلُ وَحْيُ اللَّهِ يَنْزِلُ حَوْلَهَا

عَلَى أَحْمَدَ الرَّوْحَاتِ وَ الْغَدَوَاتِ

فَأَيْنَ الْأُولَى شَطَّتْ بِهِمْ غُرْبَةُ النَّوَى

أَفَانِينَ فِي الْأَقْطَارِ مُخْتَلِفَاتٍ

هُمْ آلُ مِيرَاثِ النَّبِيِّ إِذَا انْتَمَوْا

وَ هُمْ خَيْرُ سَادَاتٍ وَ خَيْرُ حُمَاةٍ

[صفحه 209]

مَطَاعِيمُ فِي الْأَعْسَارِ فِي كُلِّ مَشْهَدٍ

فَقَدْ شُرِّفُوا بِالْفَضْلِ وَ الْبَرَكَاتِ

إِذَا لَمْ نُنَاجِ اللَّهَ فِي صَلَوَاتِنَا

بِذِكْرِهِمْ لَمْ يَقْبَلِ الصَّلَوَاتِ

أَئِمَّةُ عَدْلٍ يُهْتَدَى بِفِعَالِهِمْ

وَ نُؤْمَنُ مِنْهُمْ زَلَّةَ الْعَثَرَاتِ

فَيَا رَبِّ زِدْ قَلْبِي هُدًى وَ بَصِيرَةً

وَ زِدْ حُبَّهُمْ يَا رَبِّ فِي حَسَنَاتِي

دِيَارُ رَسُولِ اللَّهِ أَصْبَحْنَ بَلْقَعَا

وَ دَارُ زِيَادٍ أَصْبَحَتْ عُمُرَات

وَ آلُ رَسُولِ اللَّهِ هُلْبٌ رِقَابُهُمْ

وَ آلُ زِيَادٍ غُلَّظُ الْقَصَرَاتِ

وَ آلُ رَسُولِ اللَّهِ تَدْمَى نُحُورُهُمْ

وَ آلُ زِيَادٍ زَيَّنُوا الْحَجَلَاتِ

وَ آلُ رَسُولِ اللَّهِ يُسْبَى حَرِيمُهُمْ

وَ آلُ زِيَادٍ آمَنُوا السُّرْبَاتِ

وَ آلُ زِيَادٍ فِي الْقُصُورِ مَصُونَةٌ

وَ آلُ رَسُولِ اللَّهِ فِي الْفَلَوَاتِ

فَيَا وَارِثِي عِلْمِ النَّبِيِّ وَ آلَهُ

عَلَيْكُمْ سَلَامِي دَائِمَ النَّفَحَاتِ

لَقَدْ أَمِنَتْ نَفْسِي بِكُمْ فِي حَيَاتِهَا

وَ إِنِّي لَأَرْجُو الْأَمْنَ عِنْدَ مَمَاتِي [12].

اين قصيده در بعضي روايات پنجاه بيت زياده است. و در اينجا ذكر قبور اهل بيت كرده است. و چنين روايت است كه در آن قصيده چون باين بيت رسيد:

وَ قَبْرٌ بِبَغْدَادَ لِنَفْسٍ زَكِيَّةٍ

تَضَمَّنَهَا الرَّحْمَنُ فِي الْغُرُفَات

رضا رضي الله عنه فرمود كه اي دعبل بدين موضع بيتي ديگر الحاق كنيم كه قصيده ثوبان تمام شود. گفت بلي يا ابن رسول الله. فرمود:

وَ قَبْرٌ بِطُوسَ يَا لَهَا مِنْ مُصِيبَةٍ

أَلَحَّتْ عَلَى الْأَحْشَاءِ بِالزَّفَرَات

[صفحه 210]

دعبل پرسيد كه اين قبر

كه خواهد بود يا ابن رسول الله؟ فرمود: كه قبر من، زود بود كه طوس محل آمد و شدن دوستان و محبان اهل بيت شود هر كه مرا زيارت كند در اين غربت با من باشد در درجه ي من در روز قيامت آمرزيده شود. [13].

و از آن جمله آن است كه: يكي از كوفيان گفته است كه از كوفه به عزيمت خراسان بيرون آمدم، دختر من حله اي به من داد كه اين را بفروش و براي من فيروزه بخر. چون به مرو رسيدم غلامان رضا رضي الله عنه آمدند كه: يكي از خادمان وي فوت شده است حله اي كه داري به ما بفروش تا كفن وي سازيم. گفتم كه هيچ حله ندارم، برفتند ديگر بار باز آمدند كه مولاي مرا ترا سلام مي رساند و مي گويد كه با تو حله اي است كه دختر تو بتو داده است كه بفروشي و فيروزه خري، اينك بهاي آن را آورده ايم. حله را به ايشان دادم. و بعد از آن با خود گفتم كه از وي مسئله چند بپرسم ببينم كه چه جواب مي دهد. چند مسئله بر جاي نوشتم و با مداد به در خانه ي وي رفتم و از ازدحام مردمان مجال آن نشد كه وي را ببينم چه چاي آنكه بپرسم متحير ايستاده بودم. ناگاه غلامي بيرون آمد. و نام من نوشته بمن داد، چون نگاه كردم جواب مسئله هاي من بود. [14].

و از آن جمله آن است كه: يكي از اهالي بتاج گفته است كه رسول را صلي الله عليه و سلم در خواب ديدم كه به بتاج آمده است و در مسجدي كه حاجيان

[صفحه 211]

فرو مي آيند فرود آمده است، پيشروي رفتم و سلام كردم، در نظر وي طبقي بود از برگ درخت خرما بافته پر از خرماي صيحاني رسول صلي الله عليه و سلم كفي از آن خرما به من داد بشمردم هفده بود با خود تعبير چنان كردم كه بعدد هر خرماي سالي خواهم زيست. چون بعد از بيست روز كم يا بيش شنيدم كه رضا رضي الله عنه در آن مسجد فرود آمده است في الحال به خدمت او شتافتم وي را در همان موضع كه رسول صلي الله عليه و سلم را ديده بودم يافتم. طبقي بر همان صفت پيشروي نهاده سلام كردم جواب داد مرا نزديك خود خواند و كفي خرما بمن داد بشمردم و آن هم هفده خرما بود، گفتم يا ابن رسول الله صلي الله عليه و سلم خرما از اين بيشتر مي خواهم فرمود: اگر رسول صلي الله عليه و سلم بيشتر بتو مي داد من هم بيشتر مي دادم [15].

و از آن جمله آن است كه: ديگري گفته است كه ريان بن الصلت با من گفته است كه مي خواهم از رضا رضي الله عنه دستوري خواهي كه بر وي در آيم، و اميد مي دارم كه مرا جامه اي پوشاند از جامه هاي خود، و درهمي چند از آنها كه به نام وي زده اند عطا فرمايد. راوي گويد كه چون پيش رضا رضي الله عنه درآمدم هنوز هيچ نگفته بودم فرمود كه: ريان بن الصلت مي خواهد كه در آيد و اميد مي دارد كه وي را جامه پوشانيم و از دراهمي كه به نام ما زده اند چيزي به وي دهيم. وي را در آريد. ريان در آمد

وي را دو جامه و سي درهم عطا فرمود. [16].

و از آن جمله آن است كه: قطاع الطريق تاجري را در راه كرمان در برف گرفتند

[صفحه 212]

و دهان وي را پربرف كردند، زبان وي از كار برفت چنانكه به آساني سخن نمي توانست گفت، چون بخراسان رسيد شنيد كه رضا رضي الله عنه در نيشابور است. با خود گفت وي از اهل بيت نبوت است، پيش وي روم شايد اين را علاجي تواند. شب در خواب ديد كه پيش رضا رضي الله عنه آمد و طلب شفا كرد و فرمود كه بستان كتوني و سعتر و ملح و آن را با آب تر كن و دو سه بار در دهن گير كه شفا يابي، از خواب درآمد و از آن خواب اعتباري نگرفت، چون نيشابور رسيد رضا رضي الله عنه بيرون رفته بود و در بعضي رباط ها نزول كرده، آن تاجر به خدمت وي رفت و قصه را خود بازگفت و ذكر خواب نكرد، رضا رضي الله عنه فرمود كه دواي تو همان است كه در خواب با تو گفته ام، گفت: يا ابن رسول الله مي خواهم كه ديگر بار بشنوم فرمود كه بستان قدري كتون و سعتر و ملح و بآب تر كن و دو سه بار در دهن گير كه شفا يابي آن شخص چنان كرد و شفا يافت. [17].

و از آن جمله آنست كه: روزي در شخصي نظر كرد و فرمود كه: اي بنده ي خداي وصيت كن به آنچه مي خواهي و آماده باش از براي چيزي كه از آن گريز نيست چون از اين سخن سه روز بگذشت آن شخص

بمرد [18].

و از آن جمله آن است: ابو اسماعيل سندي گفته است كه: بر رضا رضي الله عنه در آمدم و يك كلمه از عربي نمي دانستم، بر وي بلغت سندي سلام گفتم، وي بهمان لغت جواب داد، بعد از آن از وي سؤالات كردم بزبان سندي

[صفحه 213]

و وي از همه به همان زبان جواب گفت. چون بيرون مي آمدم گفتم من بزبان عربي سخن گفتن نميدانم دعا كن تا خداي تعالي مرا به دانستن آن ملهم گرداند، دست مبارك بر لبهاي من ماليد في الحال بزبان عربي سخن گفتن آغاز كردم [19].

و از آن جمله آن است كه: ديگري گفته است عزيمت حج كردم جاريه ي براي من دو ثواب ملحم ترتيب كرده بود كه در آن احرام بندم، چون وقت احرام رسيد مرا در خاطر دغدغه ي پيدا شد كه احرام در ثواب ملحم جايز است يا ني؟ ترك آنرا كردم و جامه ي ديگر پوشيدم. چون به مكه رسيدم بسوي رضا رضي الله عنه كتابتي كردم و همراه آن چيزها بوي فرستادم، فراموش كردم كه در آنجا از وي سؤال كنم كه احرام در ثواب ملحمه جايز است يا ني يا وجود آنكه در خاطر داشتم چندان بر نيامد كه قاصد آمد و جواب مكتوب بمن آورد و در آخر نوشته كه هيچ باك نيست اگر محرم جامه ملحم بپوشد. [20].

و از آن جمله آن است كه: ديگري گفته است كه روزي با رضا رضي الله عنه در حياطي بودم با وي سخن مي گفتم، ناگاه عصفوري آمد و خود را پيش وي در زمين انداخت و بانگ مي كرد و اضطراب مي نمود رضا

رضي الله عنه فرمود كه مي دانيد كه اين عصفور چه مي گويد گفتم: الله اعلم و رسوله و ابن رسوله فرمود كه: مي گويد: در اين خانه ماري در آمده است و مي خواهد كه فرزندان مرا بخورد

[صفحه 214]

پس فرمود كه برخيز و باين خانه درآي و آن مار را بكش، برخاستم و به آن خانه در آمدم ديدم كمه ماري گرد آن خانه مي گردد وي را بكشتم. [21].

و از آن جمله آن است كه ديگري گفته است كه خاتون من حامله بود پيش رضا رضي الله عنه آمدم، و گفتم دعا كن كه خداي تعالي وي را پسري گرداند فرمود كه خاتون تو دو فرزند حامله است، چون برگشتم در خاطر من افتاد كه يكي را محمد نام نهم و يكي را علي. مرا آواز داد كه يكي را علي نام كن و يكي را ام عمرو. چون آن فرزندان به زمين آمدند يكي پسر بود و ديگري دختر، علي و ام عمرو نام كردم، روزي از مادر خود پرسيدم كه ام عمرو چه نام است؟ گفت: نام مادر من ام عمرو بوده است. [22].

و از آن جمله آن است كه: ديگري گفته است كه در خراسان از رضا رضي الله عنه شنيدم كه مي فرمود: كه چون مرا از مدينه طلبيدند همه عيال خود را جمع كردم و ايشان را فرمودم كه بر من بگريند تا بشنوم، بعد از آن دوازده هزار درهم برايشان قسمت كردم، و گفتم ديگر هرگز بسوي شما معاودت نخواهم كرد. [23].

و از آن جمله آن است كه: چون مأمون بر وي عرض خلافت مي كرد و وي قبول

نمي كرد و اين استدعا و ابا مدت دو ماه برداشت، آخرالامر چون مبالغه از حد گذشت و به وعيد و تهاديد انجاميد قبول كرد، و در آن باب فصلي نوشت در آخر آن ثبت كرد كه: «

الْجَفْرُ وَ الْجَامِعَةُ يَدُلَّانِ عَلَى خِلَافِ ذَلِكَ وَ ما

[صفحه 215]

أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ يَقُصُ الْحَقَ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلِينَ. لَكِنِّي امْتَثَلْتُ أَمْرَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ آثَرْتُ رِضَاهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُنِي وَ إِيَّاهُ ». [24].

و از آن جمله آن است كه خوارقي كه از قصه ي ابوالصلت هروي روايت كرده اند معلوم مي شود. و آن چنان است كه ابوالصلت گفته است كه: روزي پيش رضا رضي الله عنه ايستاده بودم. با من گفت: در اين قبه رو كه هارون الرشيد در آنجاست و از چهار جانب آن خاك بياور. رفتم و آن خاك آوردم ببوئيد و بينداخت و گفت: زود باشد كه اينجا براي من حفر كنند و سنگي ظاهر شود كه اگر هر كلنگي كه در خراسان است بيارند آن را نتوانند كند، بعد از آن فرمود كه از فلان موضع خاك بيار آوردم، فرمود كه از براي من در اين موضع حفر كنيد. و بگوي كه تا هفده درجه فروبرند و در ميان قبر شق كنند، و اگر نگذارند بفرماي تا لحد كنند، و ان را دو زارع و شبري سازند كه آنرا خداي فراخ گرداند چندان كه خواهد، و در وقت حفر از بالاي سر من بئري پيدا خواهد، به كلامي كه ترا تعليم مي كنم تكلم كن كه آب بجوشد و لحد پرآب آيد و در آن آب ماهيان

خورد بيني، اين نان را كه بتو مي دهم خورد كن و در آب انداز تا آن ماهيان بخورند چنانچه هيچ نماند، پس ماهي بزرگ بيرون آيد و آن ماهيان خورد را بر چيند چنانكه هيچ نماند آنگاه غايب شود، چون غايب شود دست بر آب نه و به آنچه گفتم تكلم كن تا آب كم شود و هيچ نماند، و آنچه گفتم نكني مگر در حضور مأمون، بعد از آن فرمود كه اي ابوالصلت فردا بر مأمون خواهم درآمد، اگر چنانچه بدر

[صفحه 216]

آيم و چيزي بر سر خود نپوشيده باشم با من سخن گوي، و اگر چيزي بر سر خود انداخته باشم با من سخن مگوي. [25].

ابوالصلت گويد: كه چون رضا رضي الله عنه بامداد گرد جامه ها بپوشيد و منتظر نشست تا غلام مأمون بطلب او آمد. بر مأمون درآمد در پيش مأمون طبق هاي ميوه نهاده بودند و خوشه ي انگور در دست داشت و مي خورد، چون وي را بديد از جاي خود برجست و وي را معانقه كرد و بر ميان دو چشم وي بوسه داد، و وي را بنشاند و آن خوشه انگور بوي داد و گفت: يا ابن رسول الله از اين انگور خوبتر ديده يي؟ رضا رضي الله عنه فرمود كه: انگور نيكو از بهشت باشد پس مأمون بگفت: از اين انگور بخور، فرمود كه: مرا معاف دار، مبالغه كرد، مأمون گفت: مانع چيست مگر ما را متهم مي داري؟ و آن خوشه را بستد و بعضي از آن بخورد، و ديگري را به رضا رضي الله عنه داد، رضا دو سه دانه از آن بخورد و بينداخت و برخاست.

مأمون گفت به كجا ميروي؟ فرمود: به آنجا كه فرستادي و چيزي بر سر مبارك خود پوشيده بيرون آمد، با وي سخن نگفتم، به سراي خود درآمد و بفرمود تا در سراي ببندند، و بر فراش خود بخفت.

و من در ميان سراي ايستادم غمگين ناگاه ديدم كه جواني درآمد خود بر وي و مشكبوي بسيار شبيه رضا رضي الله عنه، پيشروي دويدم و گفتم از كجا درآمدي كه در بسته بود؟ فرمود كه آن كس مرا درآورد كه به يك ساعت از

[صفحه 217]

مدينه باين جا آورد. پرسيدم كه تو كيستي؟ فرمود كه من حجة الله محمد بن علي. و پيش پدر درآمد و مرا نيز گفت كه درآي. چون رضا رضي الله عنه ويرا بديد برخاست و معانقه كرد و به سينه ي خود كشيد و ميان دو چشم وي ببوسيد و وي را در بستر خود برد، و وي نيز روي بر روي پدر خود نهاد و با وي سخن پنهان بگفت كه من ندانستم، بعد از آن بر دو لب رضا رضي الله عنه كفي ديدم سفيدتر از برف و محمد بن علي رضي الله عنهما آن را مي ليسيد بزبان خود پس دست در ميان جامه ي پدر و سينه ي او كرد و چيزي مثل عصفور بيرون آورد و فرو برد. رضا رضي الله عنه درگذشت. محمد بن علي رضي الله عنهما گفت: اي ابوالصلت برخيز و از خزانه آب و تخته بيار، گفتم در خزانه نه آب است و نه تخته، فرمود: هر چه ترا مي گويم به جاي آر. به خزانه رفتم آب و تخته يافتم بيرون آوردم. و خواستم كه

وي را مدد دهم فرمود كه ابوالصلت با من كسي ديگر است كه مدد بدهد. وي را غسل كرد و فرمود كه در خزانه جامه دانست در وي كفن و حنوط بيرون آر، رفتم آنجا جامه داني ديدم كه هرگز نديده بودم، بيرون آوردم، وي را تكفين كرد و نماز گذارد. پس گفت: تابوت بيار، گفتم بروم و نجار را بگويم تا تابوت بتراشد. گفت در خزانه رو، رفتم تابوتي ديدم كه هرگز نديده بودم، آوردم وي را در تابوت كرد، و دو ركعت نماز آغاز كرد هنوز تمام نكرده بود كه تابوت از جاي خود برخاست و سقف خانه بشكافت و تابوت از آنجا بالا رفت. گفتم يا ابن رسول الله مأمون هم در اين ساعت بيايد و وي را

[صفحه 218]

طلب دارد ما چه گوييم؟ فرمود كه خاموش باش كه تابوت زود باز خواهد گشت، پس فرمود كه اي ابوالصلت هيچ پيغمبري نيست كه در مشرق مرده باشد و وصي وي در مغرب بميرد مگر خداي تعالي ميان احبا و ايشان و ميان ارواح ايشان جمع كند، اين سخن تمام نشده بود باز سقف خانه بشكافت و تابوت فرود آمد، وي را از تابوت بيرون آورد و بر فراش بخوابانيد چنانچه گويا وي را نشسته اند، و كفن نكرده.

پس فرمود كه برخيز و در را بگشاي بگشادم و مأمون و غلامان برد ربودند درآمدند گريان و اندوهگين، گريبان مي دريدند و تپانچه بر سر مي زدند، و مأمون مي گفت: يا سيداه فجعت بك يا سيداه. بعد از آن به تكفين و تجهيز وي مشغول شدند، و بفرمود تا به حفر قبر وي اشتغال نمايند،

من در آن موضع حاضر شدم هر چه رضا رضي الله عنه گفته بود همه ظاهر شد. چون مأمون آن آب و ماهيان بديد، گفت: رضا رضي الله عنه چنانچه در حيات خود ما را عجايب مي نمود در ممات خود هم مي نمايد. يكي از مقربان مأمون گفت: ميداني كه اين اشارت به چيست؟ اشارت به آن است كمه ملك شما بغير بني العباس خواهد رسيد با وجود كثرت شما و طول مدت شما. مثل شما مثل اين ماهيان است چون وقت اجل هاي شما آيد و زمان انقطاع آثار شما نزديك گردد خداي تعالي مردي را بر شما مسلط گرداند تا شما را فاني سازد مأمون گفت راست مي گويي. ديگر ابوالصلت گويد كه چون مأمون از دفن رضا رضي الله عنه فارغ شد گفت آن كلامه كه گفتي مرا تعليم كن گفتم آنرا همان ساعت فراموش كردم و راست گفتم. فرمود كه حبس كردند مدت يك سال

[صفحه 219]

در حبس بماندم. عيش بر من تنگ شده گفتم بار خدايا به حق محمد و آل محمد صلي الله عليه و عليهم الجمعين كه مرا فرجي روزي كن، هنوز دعا را تمام نكرده بودم كه محمد بن علي الرضا را ديدم كه درآمد و گفت: تنگدل شدي اي ابوالصلت؟ گفتم آري و الله. گفت برخيز و بيرون رو، و دست بر بندهائي كه بر من بود زد همه بگشاد، دست مرا بگرفت و از آن سراي بيرون آورد، و حارسان و غلامان مرا مي ديدند و نتوانسته كه با من سخن گويند، پس گفت برو در ضمان خداي و وديعت او كه ديگر تو به او نرسي

و او بتو نرسد، ابوالصلت گويد تا اين وقت مأمون را نديده ام [26].

توضيح راجع به قصيده ي: «مَدَارِسُ آيَاتٍ خَلَتْ مِنْ تِلَاوَة» از دعبل بن علي الخزاعي:

ياقوت حموي در كتاب معجم الادبآء ج 11 ص 102 و از آن به بعد گويد: دعبل بن علي الخزاعي از مشاهير شيعه بود، قصيده ي تائيه او در اهل بيت از بهترين اشعار و زيباترين مدايح است. وي با قصيده اش بحضور حضرت امام علي بن موسي الرضا سلام الله تعالي عليهما رفت بخراسان. آن حضرت ده هزار دينار [27] برسم عطا و برده يي از لباس خود بعنوان خلعت بوي كرامت فرمود.

مردم قم سي هزار درهم را بابت بهاي برده حضرت رضا سلام الله عليه به دعبل دادند نفروخت، جمعي سر راه بوي گرفتند كه آن را برده را از روي

[صفحه 220]

بگيرند، آنها را گفت كه من آنرا براي خداي عز و جل مي خواهم و بر شما حرام است، سي هزار درهم بوي دادند قسم خورد كه نفروشم مگر آنكه مقداري از آن را بمن بدهيد كه در ميان كفنم باشد. او را يك آستين دادند كه در ميان كفن هايش بود. گويند اين قصيده را در جامه اي بنوشت و آن را حرام ساخت و وصيت كرد كه حروف كفن هايش باشد. نسخ اين قصيده مختلف است، در بعضي از آنها زياداتي هست ظن مي رود كه ساختگي است و بعدا بر آن افزوده شده. و من در اين كتاب آنچه را از آن صحيح دانستم آورده ام. و اينك قصيده:

مَدَارِسُ آيَاتٍ خَلَتْ مِنْ تِلَاوَةٍ

وَ مَنْزِلُ وَحْيٍ مُقْفِرُ الْعَرَصَاتِ

لِآلِ رَسُولِ اللَّهِ بِالْخَيْفِ مِنْ مِنًى

وَ بالركن وَ التَّعْرِيفِ وَ

الْجَمَرَاتِ

دِيَارُ عَلِيٍّ وَ الْحُسَيْنِ وَ جَعْفَرٍ

وَ حَمْزَةَ وَ السَّجَّادِ ذِي الثَّفِنَاتِ

دِيَارٌ عَفَاهَا جَوْرُ كُلِّ جون مباكر

وَ لَمْ تَعْفُ بِالْأَيَّامِ وَ السَّنَوَاتِ

دِيَارٌ لِعَبْدِ اللَّهِ وَ الْفَضْلِ صِنْوِهِ

سَلِيلِ رَسُولِ اللَّهِ ذِي الدَّعَوَاتِ

قِفَا نَسْأَلِ الدَّارَ الَّتِي خَفَّ أَهْلُهَا

مَتَى عَهْدُهَا بِالصَّوْمِ وَ الصَّلَوَاتِ

وَ أَيْنَ الْأُولَى شَطَّتْ بِهِمْ غُرْبَةُ النَّوَى

أَفَانِينَ فِي الْأَقْطَارِ مُفْتَرِقَاتٍ

هُمْ أَهْلُ مِيرَاثِ النَّبِيِّ إِذَا اعْتَزَوْا

وَ هُمْ خَيْرُ سَادَاتٍ وَ خَيْرُ حُمَاةٍ

وَ مَا النَّاسُ إِلَّا غَاصِبٌ وَ مُكَذِّبٌ

وَ مُضْطَغِنٌ ذُو إِحْنَةٍ وَ تِرَاتٍ

إِذَا ذَكَرُوا قَتْلَى بِبَدْرٍ وَ خَيْبَرَ

وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ أَسْبَلُوا الْعَبَرَاتِ

فَكَيْفَ يُحِبُّونَ النَّبِيَّ وَ رَهْطَهُ

وَ هُمْ تَرَكُوا أَحْشَاءَهُمْ وَغَرَاتٍ

لَقَدْ لَايَنُوهُ فِي الْمَقَالِ وَ أَضْمَرُوا

قُلُوباً عَلَى الْأَحْقَادِ مُنْطَوِيَاتٍ

فَإِنْ لَمْ يَكُنْ إِلَّا بِقُرْبَى مُحَمَّدٍ

فَهَاشِمُ أَوْلَى مِنْ هَنٍ وَ هَنَاتٍ

سَقَى اللَّهُ قَبْراً بِالْمَدِينَةِ غَيْثَهُ

فَقَدْ حَلَّ فِيهِ الْأَمْنُ بِالْبَرَكَات

قُبُورٌ بِكُوفَانَ وَ أُخْرَى بِطَيْبَةَ

وَ أُخْرَى بِفَخٍّ نَالَهَا صَلَوَاتِي

وَ قَبْرٌ بِبَغْدَادَ لِنَفْسٍ زَكِيَّةٍ

تَضَمَّنَهَا الرَّحْمَنُ فِي الْغُرُفَات

[صفحه 221]

فَأَمَّا الْمُمِضَّاتُ الَّتِي لَسْتُ بَالِغاً

مَبَالِغَهَا مِنِّي بِكُنْهِ صِفَاتٍ

إِلَى الْحَشْرِ حَتَّى يَبْعَثَ اللَّهُ قَائِماً

يُفَرِّجُ منها الهم وَ الْكُرُبَاتِ

نفوس لدي النهرين من ارض كربلا

مُعَرَّسُهُمْ فِيهَا بِشَطِّ فُرَاتٍ

تقسمهم ريب الزمان كما تري

لَهُمْ عَقْرَةً مَغْشِيَّةَ الْحَجَرَاتِ

@@@

سوي ان منهم بالمديند عصبه

مدي الدهر انضآء من العزمات

قَلِيلَةَ زُوَّارٍ سِوَى بعض زور

مِنَ الضبيع وَ الْعِقْبَانِ وَ الرَّخَمَاتِ

لَهُمْ كُلَّ حين نومة بِمَضَاجِعَ

لهم فِي نَوَاحِي الْأَرْضِ مُفْتَرِقَاتٍ

و قد كان منهم بالحجاز و اهلها

مَغَاوِيرُ يختارون في السروات

تنكب لاوآء السنين جوارهم

فلا تصطليهم جمرة الجمرات

اذا ورد و اخيلا تشمس بالقنا

مساعر جمر الموت و الغمرات

و ان فخروا يوما اتوا بمحمد

و جبريل و الفرقان ذي السورات

ملامك في اهل النبي فانهم

احباي ما عاشوا و

اهل ثماتي

تخيرتهم رشدا لامري فانهم

علي كل حال خيرة الخيرات

فيا رب زدني من يقيني بصيرة

و زد حبهم يا رب في حسناتي

بنفسي انتم من كهول و فتية

لفك عناة او لحمل ديات

احب قصي الرحم من اجل حبكم

و اهجر فيكم اسرتي و بناتي

و اكتم حبيكم مخافة كاشح

عنيد لاهل الحق غير موات

لقد حفت الايام حولي بشرها

و اني لارجوا لا من بعد وفاتي

الم تر اني من ثلاثين حجة

اروح و اغدو دآئم الحسرات

[صفحه 222]

اري فيئهم في غيرهم متقسما

و ايديهم من فيئهم صفرات

فال رسول الله نحف جسومهم

و آل زياد حفل القصرات

بنات زياد في القصور مصونة

و ال رسول الله في الفلوات

اذا وتروا مدوا الي اهل و ترهم

اكفا عن الاوتار منقبضات

فلو لا الذي ارجوه في اليوم اوغد

لقطع قلبي اثرهم حسراتي

خروج امام لا محالة خارج

يقوم علي اسم الله و البركات

يميز فينا كل حق و باطل

و يجزي علي النعمآء و النقمات

ساقصر نفسي جاهدا عن جدالهم

كفاني ما القي من العبرات

فيا نفس طيبي ثم يا نفس ابشري

فغير بعيد كل ما هو ات

فان قرب الرحمن من تلك مدتي

و اخر من عمري لطول حياتي

شفيت و لم اترك لنفسي رزية

و رويت منهم منصلي و قنائي

احاول نقل الشمس من مستقرها

و اسمع احجارا من الصلدات

فمن عارف لم ينتفع و معاند

يميل مع الاهوآء و الشبهات

قصار اي منهم ان اموت بغصة

تردد بين الصدر و اللهوات

كانك بالاضلاع قد ضاق رجها

لما ضمنت من شدة الزقرات

سيد مؤمن شبلنجي قدس الله تعالي روحه نيز از قصيده ي «مَدَارِسُ آيَاتٍ خَلَتْ مِنْ تِلَاوَة» اين مقدار را در كتاب نورالابصار في مناقب آل بيت النبي المختار صلي الله عليه و آله و سلم آورده است:

[صفحه 223]

ذكرت محل الربع من عرفات

فأجريت دمع العين بالعبرات

و قل عري صبري و هاجت ضبابتي

رسوم

ديار افتصرت و عرات

مدارس آيات خلت عن تلاوة

و منزل وحي مقفر العرصات

لآل رسول الله بالخيف من مني

و بالبيت و التعريف و الجمرات

ديار علي و الحسين و جعفر

و حمزة و السجاد ذي الثفنات

ديار لعبد الله و الفضل صنوه

نجي رسول الله في الخلوات

منازل كانت للصلوة و للتقي

و للصوم و التطهير و الحسنات

منازل جبريل الامين يحلها

من الله بالتسليم و الرحمات

منازل وحي الله معدن علمه

سبيل رشاد واضح الطرقات

قفا نسئل الدار التي خف اهلها

متي عهدها بالصوم و الصلوات

و أين الأولي شطت بهم غربة النوي

فامسين في الاقطار مفترقات

أحب فضاء الدار من اجل جبهم

و هجر فيهم أسرتي و ثقاتي

و همراهل ميراث النبي اذا انتموا

و هم خير سادات و خير حماة

مطاعيم في الاعسار في كل مشهد

لقد شرقوا بالفضل و البركات

ائمة عدل يقتدي بفعالهم

و تؤمن منهم ذلة العثرات

فيا رب زد قلبي هدي و بصيرة

و زد حبهم يا رب في حسناتي

لقد آمنت نفسي بهم في حياتها

و اني لا رجوا لامن بعد وفاتي

الم تر اني من ثلاثين حجة

أروح و اغدو دائم الحسرات

اري فيئهم في غيرهم متقسما

و ايديهم من فيئهم صفرات

[صفحه 224]

اذا و تروا مدوا الي اهل و ترهم

اكفا عن الاوثار منقبضات

و آل رسول الله نحفجسومهم

و آل زياد اغلظ القصرات

سأبكيكم ماذر في الافق شارق

و نادي منادي الحقير بالصلوات

و ما طلعت شمس و حان غروبها

و بالليل ابكيهم و بالغدوات

ديار رسول الله اصبحن بلقعا

و اهل زياد تسكن الحجرات

و آل زياد في القصور مصونة

و آل رسول الله في الفلوات

فلو لا الذي ارجوه في اليوم اوغد

لقطع نفسي أثرهم حسراتي

خروج امام لامحالة خارج

يقوم علي اسم الله بالبركات

يميز فينا كل حق و باطل

و يجزي عن النعمآء و النقمات

فيا نفس طيبي ثم يا نفس فاصبري

فغير بعيد كل ما هو آت [28].

روزي

ابو نواس حضرت امام رضا سلام الله تعالي عليه را ديد كه با سواري استري از نزد مأمون مي آمد. پيش رفت و گفت: اي پسر رسول الله صلي الله عليه و سلم چند شعر براي تو گفته ام دوست دارم آنها را از من بشنوي فرمود بگوي ابو نواس برخواند:

مطهرون نقيات ثيابهم

تجري الصلاة عليهم كلما ذكروا

من لم يكن علويا حين تنسبه

فما له في قديم الدهر مفستحز

[صفحه 225]

اولئك القوم اهل البيت عندهم

علم الكتاب و ما جاءت به لسور [29].

امام فرمود: اشعاري براي من آورديد كه قبل از تو كس چنين اشعار نياورده است. غلام خود را فرمود از باقي مانده ي مخارج ما چه مبلغ نزد تو هست؟ گفت سيصد دينار، فرمود: آن را به ابونواس بدهيد. و چون

به منزل برگشت فرمود شايد ابونواس سيصد دينار را كم بداند. اي غلام استر را نيز براي او ببر. [30].

آنچه را شيخ ابن حجر رضي الله عنه در كتاب الصواعق المحرقه راجع به حضرت امام علي بن موسي الرضا سلام الله تعالي عليه آورده است:

الامام علي الرضا سلام الله تعالي عليه

حضرتش با نام ترين و عالي قدر ترين ائمه است. و ازاين جاست كه مأمون دل بدو بست و او را بزرگ مي داشت، و دختر خود را به نكاح آن حضرت آورد، و در مملكت خويش شريكش ساخت، و امر خلافت خود را به آن حضرت تفويض نمود. و در سال دويست و دو بدست خود منشوري نوشت كه علي رضا وليعهد اوست و جمعي كثير را بر آن شاهد گرفت. لكن امام عليه السلام پيش از او رحلت فرمود. مأمون بر مرگش اسف بسيار خورد.

امام عليه السلام قبل از وفات خود خبر داد كه انگور و انار متفرق

[صفحه 226]

خواهد خورد و بدان در خواهد گذشت. و مأمون مي خواهد او را در پشت هارون دفن كند و نتواند و اينها را كه فرموده بود همه بشد.

از موالي آن حضرت يكي معروف كرخي است استاد سري سقطي، وي بر دست آن حضرت اسلام آورد. به روايت حاكم: مردي را فرمود اي مرد راضي باش به اراده ي خداي عزوجل و آماده باش براي آنچه از آن چاره نيست آن مرد پس از سه روز بمرد. [31].

به روايت حاكم: از محمد بن عيسي از ابي جيب كه گفت: رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را بخواب ديدم در منزلي كه حجاج بشهر ما در آر نزول كرد، بر آن حضرت سلام كردم طبقي بافته از شاخه ي درخت خرماي مدينه كه در آن خرماي صيحاني بود پيش آن حضرت ديدم هيجده عدد از آن خرما را به من مرحمت فرمود. چنان تأويل كردم كه به تعداد آن خواهم نيست. چون بيست روز گذشت امام ابوالحسن علي الرضا سلام الله تعالي عليه از مدينه تشريف آورد و در آن مسجد نزول فرمود. مردم به سلام آن حضرت شتابيدند من هم به حضورش رفتم، ديدم نشسته بود در جايي كه رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را آنجا در خواب ديده بودم، و طبقي بافته از شاخه ي خرماي مدينه كه در آن خرماي صحيحاني بود پيش آن حضرت نهاده. بر آن حضرت سلام كردم مرا نزديك خود بنشاند و مشتي از آن خرما بمن لطف فرمود. چون بشمردم

بهمان مقدار بود كه رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در خواب بمن مرحمت فرموده بود. عرض كردم

[صفحه 227]

زيادترش فرمائيد، فرمود: اگر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم زيادترش مي كرد من هم چنان مي كردم. [32].

در تاريخ نيشابور آمده كه چون امام علي الرضا سلام الله تعالي عليه وارد شهر نيشابور شد و از بازار آن شهر عبور مي فرمود، سايباني بر بالاي سرش بود كه در وراء آن جمال مباركش ديده نمي شد، دو حافظ مشهور: ابو زرعه ي رازي و محمد بن اسلم طوسي كه جمع كثيري از طلبه ي علم و حديث با آنها بودند. پيش رفتند و در حضورش لا به و تضرع نمودند كه رخسار مباركش را به آنان بنمايد و حديثي را از آباء كرامش براي ايشان روايت فرمايد. استر را نگاه داشت و غلامان خويش را فرمود كه سايبان بردارند، چشم آن خلايق به ديدن طلعت مبارك آن حضرت روشن گرديد، دو گيسوي بافته داشت كه بر گردنش آويخته بود، مردم نيشابور بعضي فرياد مي كشيدند، بعضي مي گريستند، بعضي در خاك مي غلتيدند و بعضي سم استرش را بوسه مي دادند. علماء بانگ برآوردند كه: اي مردم خاموش باشيد! مردم همه خاموش شدند، آنگاه دو حافظ مذكور از آن حضرت استدعاي املاء حديث نمودند، حضرت امام علي بن موسي الرضا سلام الله تعالي عليه فرمود: «حدثني ابو موسي الكاظم، عن ابيه جعفر الصادق، عن ابيه محمد الباقر، عن ابيه زين العابدين، عن ابيه الحسين، عن

[صفحه 228]

ابيه علي بن ابي طالب رضي الله عنهم و سلامه عليهم»، قال حدثني حبيبي و قرة عيني رسول الله صلي الله

عليه و آله و سلم، قال حدثني جبريل، قال سمعت رب العزة يقول: لآ اله الا الله حصني فمن قالها دخل حصني و من دخل حصني امن من عذابي» سپس استر را رها فرمود و تشريف شان براه افتاد. [33].

گويند اهل قلم و دوات را در ميان آن جمع كه اين حديث را نوشتند حساب كردند بيست هزار كس بودند. توضيح اينكه آن ازدحام عظيم همه صوت حضرت امام عليه السلام را در اثناء روايت حديث مي شنيدند و حال آنكه بحثش عادي بود.

و در روايتي حديث مروي اين است: الايمان معرفة بالقلب و اقرار باللسان و عمل بالازكان. و مي شايد كه هر دو حديث را روايت فرموده باشد.

احمد بن حنبل گويد چنانچه سند حديث سلسلة الذهب بر كسي كه جنون داشته باشد خوانده شود شفا يابد، انشاء الله تعالي. [34] صواعق 126 / 125

در يكي از صبح هاي عيد مأمون را ثقلي بر مزاج مستولي گشت كه مانع از خروج وي براي پيش نمازي نماز عيد گرديد، امام ابوالحسن علي الرضا سلام الله تعالي عليه را گفت: برخيز و سوار شو و نماز عيد را براي مردم بگذار. امام امتناع نمود

[صفحه 229]

و فرمود تو داني كه در بين من و تو شروطي هست مرا از اين نماز عيد معذور دار، مأمون گفت: مي خواهم بدين وسيله ترا در عالم بلند آواز گردانم و امر ترا در آفاق مشهور سازم كه وليعهد مني و بعد از من خليفه توي و در اين باب الحاح كرد عاقبت حضرت رضا عليه السلام فرمود كه مرا از اين كار معاف داري دوست تر دارم، و اگر چاره

نيست و بايد بروم و نماز عيد بگذارم، پس من بدان سان به نماز ميروم كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم تشريف مي برد، مأمون گفت هر نوع كه خواهي عمل كن. مأمون بفرمود تا فرماندهان و سپاهيان و اعيان دولتش سوار شوند و در التزام ركاب آن حضرت به نماز گاه روند.

مردم سوار شدند و بدر خانه ي آن حضرت رفتند. قراء و موذنان، و مكبران در باب خانه اش جمع شدند و تشريف فرمائيش را انتظار مي بردند كه از خانه بيرون بيايند. حضرت رضا سلام الله عليه بيرون تشريف آوردند در حاليكه: غسل فرموده. فاخر ترين لباسهايش را پوشيده، عمامه بسته و گوشه ي از آن را بر دوش آويخته، و عطر بكار برده، و عصا در دست گرفته بود. با حال پياده براه افتاد و سوار نشد، و موالي و اتباع خويش را نفرمود تا چنين كنند و آنان نيز چنين كردند و در خدمتش پياده مي رفتند، به هنگام طلوع آفتاب بجانب نماز گاه براه افتادند و بانگ به تهليل و تكبير برداشتند، چون فرماندهان و سپاهيان آن حضرت را بدين حالت ديدند از ترس همه پياده شدند و اسبهاي خويش را به غلامانشان سپردند. چون حضرت رضا سلام الله عليه بانگ به تكبير و تهليل برمي داشت همه با آن حضرت بانگ

[صفحه 230]

به تكبير و تهليل بر مي داشتند و پياده در خدمتش مي رفتند. حتي مردم چنان مي دانستند كه حياط ها و ديوارها آنها را به تكبير و تهليل جواب مي دهند بانگ شيون و وا ويلا جذبه و حال مردم بلند شد.

اين خبر به مأمون رسيد. فضل بن سهل

او را گفت: اگر رضا به مصلي برسد مردم شيفته ي وي خواهند گشت و خون و جان ما بلكه از آن شما در خطر خواهد افتاد. سوي وي بفرست و او را از اين كار بازدار. مأمون نزد وي فرستاد و پيغام داد كه اي اباالحسن از شما تكليف نماز عيد كرديم و حال به مشقت شما راضي نيستم به خانه خويش باز گرد. كسي كه از اين پيش براي آنها نماز گذارده حال هم خواهد گذارد. حضرت رضا عليه السلام به خانه خود مراجعت فرمود و مامون سوار شد و به نماز گاه رفت و نماز براي مردم بگذارد. [35].

در كتاب نور الابصار سند حديث سلسلة الذهب بدين لفظ آمده است: قال علي الرضا رضي الله عنه: حدثني ابي موسي الكاظم، عن ابيه جعفر الصادق، عن ابيه محمد الباقر، عن ابيه علي زين العابدين، عن ابيه شهيد كربلا. عن ابيه علي المرتضي، قال: حدثني جبيبي و قرة عيني رسول الله صلي الله عليه و سلم، قال: حدثني جبريل عليه السلام، قال: حدثني رب العزة سبحانه و تعالي، قال: كلمة لا اله الا الله حصني و من دخل

[صفحه 231]

حصني امن من عذابي. [36].

امام ابوالقاسم قشيري رضي الله تعالي عنه گويد: اين حديث با اين سند به يكي از امراء سامانيه رسيد بفرمود آنرا با طلا بنوشتند و وصيت كرد كه در قبرش دفن نمودند، او را پس از مرگ در خواب ديدند و پرسيدند كه حق تعالي با تو چه كرد؟ گفت: مرا بيامرزيد به تلفظ من به لا اله الا الله و تصديق من به آنكه محمد صلي الله عليه و آله و

سلم رسول خداست. [37].

و عن علي بن موسي الرضا عن آبائه عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم، انه قال: من لم يؤمن بحوضي فلا اورده الله تعالي حوضي، و من لم يؤمن بشفاعتي فلا انا له الله شفاعتي. يعني: هر كس به حوض من ايمان نداشته باشد حق تعالي او را بر آن وارد نمي سازد و هر كس به شفاعت من مؤمن نباشد خداي عزوجل او را بدان نايل نمي فرمايد. [38].

صفوان بن يحيي گفت: چون امام كاظم سلام الله تعالي بمقام قرب حق انتقال فرمود، و ولد اسعدش امام علي الرضا سلام الله تعالي عليه پس از ان حضرت ظهور يافت، بر وجود مباركش ترس داشتم، و به حضورش عرض كرديم كه بر تو از اين (يعني هارون) ترس داريم، فرمود: وي غايب كوشش خود را كرد و او را بر من راه نيست. [39].

[صفحه 232]

يحيي بن خالد برمكي هارون را گفت: اي (يعني امام علي الرضا سلام الله عليه) پيش افتاد، و خلافت را براي نفس خود ادعا مي كند، هارون گفت: آنچه با پدرش كرديم ما را كافي است مي خواهي كه همه ي آنها را بكشيم؟ [40].

مسافر روايت كند كه من با امام علي الرضا سلام الله تعالي عليه در مني بودم يحيي بن خالد برمكي بر ما بگذشت و صورت خود را با منديلي پوشيده بود كه از غبار محفوظ ماند. امام عليه السلام فرمود: چه بيچارگان نميدانند امسال چه به سرشان خواهد آمد. در همان سال به دست هارون انقراض يافتند.

و فرمود عليه السلام: و ازاين عجيب تر آنكه من و هارون مثل اين دو تيم و

انگشت سبابه و وسطاي خود را بهم پيوست. مسافر گويد: و الله معني سخنش در مورد هارون را ندانستم تا آنگاه كه وفات يافت و در جنب هارون دفن گرديد. [41].

حسين بن يسار گفت: كه امام علي الرضا سلام الله تعالي عليه فرمود: عبدالله محمد را خواهد كشت. عرض كردم: عبدالله مأمون محمد امين را؟ فرمود: آري. و چنان شد. [42].

حسين بن موسي گفت: ما جمعي از جوانان بني هاشم برگرد امام علي

[صفحه 233]

الرضا سلام الله تعالي عليه نشسته بوديم، ناگاه جعفر بن عمر علوي بر ما بگذشت در نهايت اندراس و فلاكت، ما به واسطه ي هيئت مندرس او در همديگر مي ديديم. اما عليه السلام فرمود: قريبا او را خواهيد ديد با مال و خدمه ي فراوان و هيئت زيبا. ماهي نگذشت كه توليت مدينه را بدو سپردند و كارش بالا گرفت و حالش خوب شد و با خيل و حشم خويش بر ما مي گذشت بر باي مي خاستيم و تعظيم و احترام وي را به جا مي آورديم.

نورالابصار، ص 159 / 158

پاورقي

[1] شواهد النبوة ص 182.

[2] شواهد النبوة ص 183. الكامل في التاريخ 336 / 6.

[3] تذكرة الخواص ص 364. مطالب السؤول ص 88. كفاية الطالب ص 310. الفصول المهمة ص 226. الصواعق المحرقة ص 203.

[4] تذكرة الخواص ص 364. كفاية الطالب ص 310. شواهد النبوة ص 183. الصواعق المحرقة ص 203.

[5] الفصول المهمة ص 244. نورالابصار 205.

[6] الفصول المهمة ص 245. ينابيع المودة ص 384.

[7] شواهد النبوة ص 183.

[8] شواهد النبوة ص 184. ينابيع المودة ص 384.

[9] شواهد النبوة ص 184.

[10] شواهد النبوة ص 184. الفصول المهمة ص 245. اخبار الدول ص 114. نور الابصار ص 321.

[11] تذكرة الخواص ص 238. فرائد السمطين 241 / 2. الفصول المهمة ص 230. شواهد النبوة ص 184. الاتحاف بحب الاشراف ص 60. نور الابصار ص 206.

[12] مطالب السؤول ص 85. الفصول المهمة ص 60. شواهد النبوة، ص 185. نورالابصار ص 206.

[13] تذكرة الخواص ص 130. الاتحاف بحب الاشراف ص 165. نورالابصار ص 153.

[14] شواهد النبوة ص 185.

[15] شواهد النبوة ص 186.

[16] شواهد النبوة ص 186.

[17] شواهد النبوة ص 186 و 187.

[18] الفصول المهمة ص 247. شواهد النبوة ص 187. نورالابصار ص 322.

[19] شواهد النبوة ص 187.

[20] شواهد النبوة ص 187.

[21] شواهد النبوة ص 187.

[22] الفصول المهمة ص 246. شواهد النبوة ص 187. نورالابصار ص 323.

[23] شواهد النبوة ص 188.

[24] شواهد النبوة ص 188.

[25] شواهد النبوة ص 188. روضة الواعظين ص 229.

[26] شواهد النبوة ص 188 - 190.

[27] در متن عربي معجم الادباء ده هزار درهم آمده است نه ده هزار دينار.

[28] معجم الادباء 102 / 11. نور الابصار ص 310.

[29] الفصول المهة ص 229. الاتحاف ص 60.

[30] الفصول المهمة: ص 247 و 248. نورالابصار ص 309.

[31] الصواعق المحرقة ص 204.

[32] الصواعق المحرقة ص 204 و 205. الفصول المهمة ص 246. نورالابصار ص 322.

[33] الفصول المهمة

ص 253 و 254. تذكرة الخواص ص 136. الصواعق المحرقة ص 389. اخبار الدول ص 115.

[34] الفصول المهمة ص 253 و 254. الصواعق المحرقة ص 204.

[35] الفصول المهمة ص 260 و 261. نورالابصار ص 320.

[36] نورالابصار ص 313.

[37] الرسالة القشيرية ص 364. نورالابصار ص 314.

[38] الفصول المهمة ص 227. نورالابصار، ص 314. جامع كرامات الاولياء 311 / 2.

[39] نورالابصار ص 124.

[40] نورالابصار ص 322.

[41] نورالابصار ص 323.

[42] نورالابصار ص 323.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109